امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه

تابستان 88 - چم مهر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























چم مهر

درها را بگشایید تا از این زندان بیرون روم. درها را بگشایید تا راه خویش را در پیش گیرم. آخر روح افسرده من در آرزوی خاموشی است! در آرزوی خاموشی و تنهایی!

درهایی را که بر روی من بسته اند بگشایید،می خواهم به آنجا که دلم می خواهد بروم. به جایی بروم که بتوانم بیماری نومیدی را درمان کنم.

درها را بگشایید،می خواهم به آنجا روم که ندانند من کیستم،ندانند که بوده ام. به آنجا روم که بتوانم تنها و منزوی،دور از همه آشنایان و نزدیکان در تاریکی خاموشی جان بسپارم.

درها را بگشایید،زیرا مادرم را می بینم که اشک ریزان به سوی من می آید.

برای خدا درها را بگشایید تا پیش از آنکه کسی در پی تسلی غم دل من برآید بیرون روم.

درها را بگشایید،می خواهم پیش از آنکه کسی با دست ترحم بر زخم دلم مرحم نهد از اینجا بیرون روم. می خواهم پیش از آنکه ترس آرام آرام در زوایای روحم رخنه کند از اینجا بیرون روم.

درها را بگشایید! درها را بگشایید! مگر نمی بینید که شب تاریک است و کسی از باز شدن در خبر نمی شود.

درها را بگشایید،زیرا شب دراز است. می خواهم پیش از آنکه صبح شود به جایی رفته باشم که در آن هیچ وقت صبح نمی شود.

درها را بگشایید...


نوشته شده در سه شنبه 88/5/13ساعت 8:39 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

                    

خداوند

چگونه می شود از دریا گذر کرد و ندید پاکی و صداقتش را؟

چگونه می شود از ابر رد شد و ندید دانه های محبتش را؟

چگونه می شود از کوه گذشت و ندید سایبان بلند را؟ عظمتش را؟

چگونه می شود از جنگل عبور کرد و ندید سکوت درختان صنوبرش را؟

و چگونه می شود از دنیا گذشت و ندید محبت و لطف خداوندش را؟

 

 


نوشته شده در شنبه 88/5/10ساعت 8:57 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

به این سقف های کوتاه دل نبسته ام و به باغ هایی که به پلک بر هم زدنی از بهار به زمستان می غلتند.به دل های معمولی امیدی نیست و به هر پنجره ای نباید دخیل بست. از آن خیابان نمی توان به تو رسید و از هر درختی نمی توان وقت آمدن پرنده ها را سئوال کرد. من خوب می دانم که هیچ تقویمی نمی تواند بگوید که چه وقت برمی گردی.

چگونه بی تو از عشق بگویم و از خاطره هایی که از مهتاب زیباترند؟

بی تو چگونه از رفتن بگویم و از حوض هایی که دریا را به ماهی ها می آموزند؟

این روزهای گرفته و دراز بی تو به پایان نمی رسند و حرف های من هر غروب ناتمام می مانند.

چرا رفتی؟ هنوز می توانستیم چراغ علاقه را روشن نگاه داریم و خنده های بسیاری را تجربه کنیم. هنوز امیدهای فراوانی در راه بود. هنوز چند پرستو، هنوز چند پرتقال، هنوز چند برف ...

چرا رفتی؟ هنوز تمام قصه ها را برای کودکانمان نخوانده بودیم. باید عصرها در پیاده روهای زندگی قدم می زدیم و از شاخه های تخیل میوه آرزو می چیدیم. هنوز می توانستیم روبروی هم بر سفره مهربانی بنشینیم.

چگونه آخرین اشک های تو را فراموش کنم؟

به اتاق های افسرده که سراغ تو را می گیرند، چه بگویم؟ و هر وقت دلم گرفت برای چه کسی نامه بنویسم؟

چرا رفتی؟ چرا پل های دوستی را شکستی؟ بی تو بشقاب های اندوه را چگونه بشویم و چگونه اتاق تنهایی را جارو کنم؟

به این سقف های کوتاه دشنام نمی دهم و باغ هایی را که به پلک بر هم زدنی از سبز به زرد می غلتند، سرزنش نمی کنم. من خوب می دانم که تو یک روز برمی گردی.

هنوز برای دوست داشتن وقت هست.


نوشته شده در یکشنبه 88/5/4ساعت 5:28 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |


Design By : Pichak