امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه

بهار 92 - چم مهر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























چم مهر

 

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود

برگ دفترهایمان از کاه بود

تا درون نیمکت جا می شدیم

ما پر از تصمیم کبری می شدیم

با وجود سوز و سرمای شدید

ریز علی پیراهنش را می درید

اولین روز دبستان باز گرد!!!

کودکی های قشنگم بازگرد!!!

کاش می شد باز کوچک می شدیم

لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم!!! نام و هم یادت به خیر

یاد درس آب و بابایت به خیر

ای معلم!!! ای دبستانی ترین احساس من

بازگرد این مشق ها را خط بزن...

"معلم عزیزم، روزت مبارک"


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 7:21 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

 

خواسته های یک مــــــــــــــــادرپیر:

عزیزم؛

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است...

صبور باش و درکم کن...

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم...

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...

وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر...

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو...

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده،

همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی...

زمانی که می گویم؛ دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم،

 عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی...

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو...

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم...

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم...

ای من به فدای تو مادر، تمام دار و ندار من...

روزت مبارک مادر

"ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) و روز زن

 بر همه ی زنان و مادران عزیز مبارک باد..."


نوشته شده در سه شنبه 92/2/10ساعت 7:55 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

خدایم را دوست دارم...

همان خدایی که...

دغدغه ای برای از دست دادنش ندارم...

همان خدایی که مرا در آغوش گرفته

و از مسیر گل ولای عبور می دهد...

خدایم را عاشقانه دوست دارم و می پرستم...

نه ترسی دارم برای نابودیش و نه غمگینم در نبود حضورش...

او همیشه به من لبخند می زند و مرا عاشقانه دوست دارد...

آی مردم بشنوید؛

بخدا سوگند که تنها خدا برایم کافی است...

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/2/4ساعت 8:56 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

 

دستم در دستانت،گره زده و محکم و با صلابت قدم برمی داشتم...

بدون اینکه از کسی یا چیزی واهمه ای داشته باشم...

آخه تکیه گاهم تو بودی که از هر امنی،امن تر هستی...

چقدر زیباست با تو قدم برداشتن و تو را در کنار خود احساس کردن...

هیچ نبودم و به بالاترین آرزوهایم رساندی...

من برای تویی که هر رویایی را به واقعیت رساندی چه کرده ام؟؟؟

غرق در خوشی هایی بودم که تو به من داده بودی...

ناگهان لغزیدم و از سر غفلت دستانم رها شد از تو...

آرام آرام از گرمای دستانت دور میشدم و فاصله ی خودم تا تو رو بیشتر احساس می کردم...

خودم را گم کردم و تو را دور از خودم...

فریادم به جایی نمی رسید و سکوت هم عذابی بود برایم...

درست در حال غرق شدن بودم که صدایت بیدارم کرد...

و باز با هزاران درد و افسوس و پشیمانی به سوی تو آمدم...

برای تو بهترین زمان بود که جای گرفتن دستانم، دستم را رو کنی...

 اما تو مثل همیشه با من بودی و کنار من...!!!

خدایا شکر...آیا گفتن همین کلمه برای این همه خوبی تو کافیست؟؟؟

فقط خودت میدانی که چه غیر ممکنی را برای من ممکن ساختی!!!

و حال می خواهم همانی باشم که تو می خواهی...

بعد از این همه بخشندگی و مهربانی تو، الان زمان جبران من است...

خوشحالم از اینکه باز هم تو را در کنار خودم و یا بهتر بگویم؛

خودم را زیر سایه ی تو احساس می کنم...

خوشحالتر از هر زمانی...خوشحال به معنای واقعی...

من خوشحالم و آرزویم خوشحالی تمام بندگان توست...


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 8:57 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |


Design By : Pichak