همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهي گردد ?
پروازي نه
گريزگاهي گردد.
آي عشق آي عشق
چهره آبيت پيدا نيست.
?
و خنکاي مرهمي
بر شعله زخمي
نه شور شعله
بر سرماي درون
چهره ي سرخت پيدا نيست ?
غبار تيره تسکيني
بر حضور وهن
و رنج رهايي
بر گريز حضور.
سياهي
بر آرامش آبي
و سبزه برگچه
بر ارغوان
رنگ آشنايت
پيدا نيست.