چم مهر
دل تکونی از خونه تکونی واجب ترِه.. دلتو بتکون... از حرفا... بُغضا... آدما... دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال یادش دلتو به درد آورد... از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود... از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون... دلتو بتکون از کوتاهی های خودت... اگه با یه "ببخشید!!! من هم مقصر بودم" یکی رو آروم می کنی، آرومش کن... دلتو بتکون.. یه نفسِ عمیق بکش... سلام بده به بهار... به اتفاقای خوب...
سوگ برای خیلیها فقط چند قطره اشک است که بیتاب روی گونهها میلغزد... اما برای خیلیها بریدن از دنیاست... تلخی مرگ عزیز، گاهی حتی تا پایان عمر در کام آنها میماند و آنوقت میشوند آدمهایی که گرچه زنده ان، اما در حقیقت از همان زمانیکه عزیزشون رو از دست دادهاند، مردهاند... نمی دانم از کجا شروع کنم... از رفتن تو یا از این همه دردی که در دل خاله است... چه زود هنگام کوچ ناباورانهات را دست اجل رقم زد... تعصبت مثال زدنی بود و غیرتت باور نکردنی... پشت پناه همه ی ما بودی...من بهت مدیونم... حرف این چند روز خاله فقط این بود که؛ قرارمون این نبود... بهش گفته بودی که تنهاش نمیذاری و با هم می روید... تکیه کرده بود به همین حرفت... اما رفتی و با این همه درد تنهاش گذاشتی... به جان منوچهر تنهایی برای خاله خیلی زود بود... سیزده ساله بود که تکیه گاه و ستون خونه، مادرش رو از دست داد... تا تو اومدی و بهت تکیه کرد و به زندگی امیدوار شد... و داغ از دست دادن خواهر همچون فرشته اش رو با وجود تو تونست تحمل کنه... واااااااااااااااااای!!! گفتن و نوشتن این یکی درد، دل می خواهد که من ندارم... منوچهر فقط بیست و دو بهار رو دیده بود... اما رفت و شادی و از زندگی همه با خود برد... رفت و من رو از خونتون دور کرد... دیگه دل اومدن به خونه ای که منوچهر نداشت رو نداشتم... منوچهر یار من بود و با هم بزرگ شدیم... آخ اما منوچهر یه صبح جمعه حسین رو که فقط یکماه داشت توی خونه گذاشت تا برگرده... ولی دیگه خبری از اومدنش نشد و حسین بی پدر شد... اینجا هردو شکستین...هردو افتادین و قلب منم سیاه شد... ولی بازهم تو بودی که خاله بهت تکیه بده و باهاش بمونی... تا پنج روز پیش که تو برای همیشه رفتی... الان تو رفتی و خاله غریب شده توی این دنیای نامرد... من که هم به تو و هم به خاله مدیونم و کنار خاله هستم و میمونم تا پای جونم... اما مگه ما میتونیم جای خالی تورو براش پر کنیم!!! خاله جان!!! برا همیشه هستم و با یاد منوچهر کنارتم... خدایا از تو می خواهم که صبر و تحمل از دست دادنش رو عطا کنی به همه ما و بیش از همه به خاله...
یادش بخیر چه زود گذشت خاطره ی جوونیا... رفاقت دستای ما، اون همه مهربونیا... فرشته خلیلی...مختار تندر...میلاد صادقی و سجاد جعفری... از راست؛ میلاد...خودم...محمد با نامزدش نیلوفرخانم که به سختی میشه دیدشون... بهنام...استاد با توپش...سعید...پرستو و فریبا... و بعدش یه بولینگ دلچسب با پذیرایی مخصوص... جاده سمیرم به سمت یاسوج جای همه ی دوستان خالی بود...
Design By : Pichak |