چم مهر
زندگی یک بازی دردآور است زندگی یک اول بی آخر است زندگی کردیم اما باختیم کاخ خود را روی دریا ساختیم لمس باید کرد این اندوه را بر کمر باید کشید این کوه را زندگی را با همین غم ها خوش است با همین بیش و همین کم ها خوش است... هیچ کس ویرانیم را حس نکرد... آدمک آخر دنیاست بخند شیشه ای می شکند! یک نفر می پرسد:چرا شیشه شکست؟ مادر می گوید...شاید این رفع بلاست. یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد. شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرور شکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را برمی داشت مرهمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت غصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟ دل من سخت شکست اما، هیچ کس هیچ نگفت و نپرسید چرا ؟ نه به بهانه سالی نو، یا مقلب القلوب و الابصار ای خدای دگرگون کننده دلها و دیده ها، ای تدبیر کننده روز و شب، ای دگرگون کننده حالی به حال دیگر، حال ما را به بهترین حال دگرگون ساز. بهار 89 فرصتی نو برای تازه شدن و بازنگریستن بر چگونه زیستن است. برای وجود نازنینتان در سال جدید شوری مضاعف برای ساختن و بهتر زیستن آرزومندم. امید است همیشه سلامت، سرزنده، مهربان و روشن بین باشید. عیدتان مبارک. بارپروردگارا! سکوت و تنهایی بندگانت را دریاب و یأس افکنده شده در دلها را برهان. پروردگارا!خستگی به اوج خود رسیده و قلب ها انگیزه ی شادی و هیاهو را از دست می دهند. چه زیباست شیطنت و حتی به هم زدن نظم کلاس توسط دانش آموزان. چه زیباست وقتی می خندند. چه زیباست حتی وقتی به شیطنت از ته دل می خندند. زیباست چون هنوز می توانند بخندند. زیباست حتی اگر معلم عصبانی شود، حتی وقتی نظم کلاس برهم زده شود. زیباست چون شادند اما ای کاش همیشه و از ته دل باشد نه فقط در کلاس ونه حتی فقط درجمع دوستان در همه جا وهمیشه.از ته دل و با آرامش. خدایا! لبها خندان است اما آیا دلها نیز این چنین است؟ تو که بر دلها آگاهی،تو که قلبها خانه ی توست،تو و فقط و فقط تو دریاب درد بندگانت را، دریاب درد لبخندهای تلخی که کم کمک محو می شوند . یا شاید با رسیدن به مرز جنون اوج می گیرد. پروردگارا! به لبخندها قوت بخش و یاری رسان تا با آرامش از ته دل برآیند نه از روی لبها بیاید و روی لبها محو گردد. بارپروردگارا! یأس را از دلها برهان و به قلبها همانطور که خود می دانی امیدی دوباره بخش. آمین... هر صدایی و هر هوایی فریاد میزنه که بهار داره میاد. صدای پای قاصدکها داره میاد، صدای شادی، صدای خنده، صدای سرسبزی و نشاط. آره بهار داره میاد، با همون نشونه های قدیمی، سوت های پرستو و کند و تند شدن هوا که انگار از اخلاق بهاره... بهار هر چی که باشه به حرمت اومدنش میشه یه کم خندید و بی خیال خیلی چیزها شد. میدونم که خیلی ها ممکنه دلگیر باشن، دلتنگ گذشته باشن و ناراضی از اتفاقات روزگار.و شاید با خودشون زمزمه کنن که؛ای بابا!چه عیدی، چه بهاری، شما هم دلتون خوشه! زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست،آنقدر سیر بخند که غم از رو برود. آره ما هم میتونیم بخندیم و شاد باشیم و باعث شادی دوستان و اطرافیانمان. از همین الان به همدیگه قول بدیم که در این روزهای اول بهار دلهامون رو بهاری کنیم و بخندیم، هر چند که سخت باشه. با این کارمون حداقل میتونیم کسانی رو که دوسشون داریم و دوسمون دارن شاد کنیم. پس بهاری باشیم،باشه؟ من که خیلی دوست دارم زودتر بهار بیاد شاید این بهترین بهونه باشه برای رفتن به چم مهر. میخوام زودتر بهار بیاد چون دلم برا چم مهر تنگ شده. آره چم مهر، همان دیار آرزوهای من! آرامش سرخ باورهای من! رؤیای من! برای همتون روزهایی سرشار از شادی و نشاط آرزومندم. بهاری باشید؛بهاری... و در پایان سخنی جالب تقدیم به همه ی شما دوستان عزیز: زندگی یعنی بخند هرچند که غمگینی ببخش هرچند که مسکینی فراموش کن هرچند که دلگیری اینگونه بودن زیباست هرچند که آسان نیست.
اینگونه زندگی کنید: شاد امّا دلسوز، ساده امّا زیبا، مصمم امّا بی خیال، متواضع امّا سربلند، مهربان امّا جدّی، سبز امّا بی ریا، عاشق امّا عاقل... .. . می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند بی تو دلم میگیرد و با خودم میگویم: کاش آن یک بار که دیدمت گفته بودم که بی تو گاه دلم میگیرد که بی تو گاه زندگی سخت میشود که بی تو گاه هوای بودنت دیوانهام میکند. آن وقت بغض راه گلویم را میگیرد درست مثل همین روزها
وسعت تنهائیم را حس نکرد...
در میان خنده های تلخ من..
گریه پنهانیم را حس نکرد...
در هجوم لحظه های بی کسی...
درد بی کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پایانیم را حس نکرد ...
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدامثل توتنهاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن فکر تو ارزشمند است
فکرکن گریه چه زیباست بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند
راستی آنچه بهت یاد دادیم
پر زدن نیست که درجاست بخند
آدمک نغمه ی آغازنخوان!!
به خدا آخر دنیاست بخند......
نه به رسم تکرار حرفی کهنه ، جمله ای تکراری ،
که به رسم پیشکش ، رسم عیدانه.
رسم سوغاتی که مسافر به خانه می برد
نوبرانه ، تحفه شهر فرنگ ، هدیه راه دور.
به رسم مبهوت دستانی ،
که گرمای سرانگشتان نوازشگری را
در این روزهای آخر زمستان کم می آورند.
شاید اما زیباتر ،
به رسم شیوه چشمانی
که رام نگاهی
پر از بیم و امید می شوند.
شاید اما عمیق تر ،
به رسم سکوت اشکی
که وقفه های کوتاه میان حرفهای صادقانه را
پر می کند.
شاید اما خودمانی تر ،
به آن رسم دیرین
که عزیز ترین واژه ها را
به عزیزت هدیه می دهی:
رسم من ، رسم تو ، رسم ما.
نازنینم ،
به همان رسم آشنا:
سطر سطر این نوشته ها
از آن تو
و هدیه به تو.
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم.
اما نمیگفتم؛که این «گاه» ها
گهگاه تمامِ روز و شب من میشوند
Design By : Pichak |