امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه

مختار تندر - چم مهر
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























چم مهر

نیا باران!!!

 زمین جای قشنگی نیست !!!

 من از اهل زمینم، خوب می دانم که گل در عقد زنبور است.

 ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست می دارد...


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/5ساعت 7:45 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

لباس های کثیف  !

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن لباس    های شسته است ، زن گفت:«لباس ها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هر بار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده»!!!

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم»!!!

شرح حکایت:

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم ، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟


نوشته شده در چهارشنبه 89/12/4ساعت 8:31 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

انا لله و انا الیه راجعون

با سلام

بدینوسیله از همه ی شما دوستان، آشنایان و تمامی بزرگانی که در مراسم خاکسپاری و ختم مادربزرگ اینجانب شرکت کردید یا اینکه از طریق تماس یا پیامک تسلیت گفتید تشکر و قدردانی می‌کنم. امیدوارم که با شرکت در شادی‌های شما عزیزان بتوانم لطف و محبت شما را جبران کنم.


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/27ساعت 2:6 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

عجب رسمیه رسم زمونه

قصه ی برگ و باد خزونه

میرن آدما ازونا فقط

خاطرهاشون بجا می مونه

کجاست اون کوچه

چی شد اون خونه

آدماش کجان

خدا می دونه

بوته ی یاس باباجون هنوز

گوشه ی باغچه توی گلدونه

عطرش پیچیده تا هفت تا خونه

خودش کجاهاست

خدا می دونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز

گوشه ی تاقچه توی ایوونه

خودش کجاهاست

خدا می دونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت

از ما آدم ها چی یادگاری می خواد بمونه

خدا می دونه خدا می دونه خدا می دونه...

 

 

خداحافظ یادگار قدیم

خداحافظ اسوه ی مهربانی و دلسوزی

خداحافظ سنگ صبور

خداحافظ شیرین سخن

خداحافظ مادر بزرگ...روحت شاد

دلم برات تنگ میشه


نوشته شده در یکشنبه 89/11/24ساعت 10:44 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

بزرگ ترین افسوس آدمی این است که؛

حس می کند می خواهد اما نمی تواند...

بیاد می آورد زمانی را که می توانست اما نخواست...


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/20ساعت 7:29 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

ای هفت سالگی

ای لحظه های شگفت عزیمت

بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت

 

بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن

میان ما و پرنده

میان ما و نسیم

شکست

شکست

شکست

بعد از تو آن عروسک خاکی

که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز بجز آب ، آب ، آب

در آب غرق شد.

 

بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم

و بصدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست

و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی ، دل بستیم .

 

بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود

از زیر میزها

به پشت ها میزها

و از پشت میزها

به روی میزها رسیدیم

و روی میزها بازی کردیم

و باختیم، رنگ ترا باختیم ، ای هفت سالگی .

 

بعد از تو ما به هم خیانت کردیم

بعد از تو ما تمام یادگاری ها را

با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون

از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .

بعد از تو ما به میدان ها رفتیم

و داد کشیدیم :

" زنده باد        ،،،     مرده باد "

 

و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان

که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم.

بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم

برای عشق قضاوت کردیم

و همچنان که قلب هامان

در جیب هایمان نگران بودند

برای سهم عشق قضاوت کردیم .

 

بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم

و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید

و مرگ ، آن درخت تناور بود

که زنده های اینسوی آغاز

به شاخه های ملولش دخیل می بستند

ومرده های آن سوی پایان

به ریشه های فسفریش چنگ می زدند

و مرگ روی ان ضریح مقدس نشسته بود

که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی

روشن شدند.

 

صدای باد می آید

صدای باد می آید، ای هفت سالگی

 

برخاستم و آب نوشیدم

و ناگهان به خاطر آوردم

که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.

چقدر باید پرداخت

چقدر باید

برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟

 

ما هرچه را که باید

از دست داده باشیم ، از دست داده ایم

ما بی چراغ به راه افتادیم

و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود

در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی

و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند

 

چقدر باید پرداخت؟؟؟...


نوشته شده در یکشنبه 89/11/10ساعت 10:43 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 89/11/4ساعت 5:25 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 89/11/4ساعت 5:23 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |


نوشته شده در دوشنبه 89/11/4ساعت 5:18 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

سرمشق های آب بابا یادمان رفت

رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت

شعر "خدای مهربان" را حفظ کردیم

اما "خدای مهربان" را یادمان رفت


نوشته شده در سه شنبه 89/10/28ساعت 9:44 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak