امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه

بهار 89 - چم مهر
























چم مهر

ما چون دو دریچه رو به روی هم

آگاه زهر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون،نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.

"اخوان ثالث"


نوشته شده در سه شنبه 89/2/14ساعت 7:53 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

اسم من گم شده است

توی دفترچه ی پر حجم زمان

دیرگاهی است

فراموش شدم

اسم من گم شده است

لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها

زیر آن بند غریب

پشت انبوهی از آن شرط و شروط

لای آن تبصره ها

اسم من گم شده است

در تریبون معلق شده سخت سکوت

حق من گم شده است

زنگ انشاء

کسی انگار نمی خواست معلم بشود

شأن من گم شده است

شأن من نیست بنا لم

شأن من نیست بگویم

زتهی ، ز نبود

یا از این زخم کبود

لیک

رنگ رخساره گواهی دهد از سردرون

از  همه رنج  فزون

اسم من گم شده است

نردبانی شده ام

صاف به دیوارترقی

تا که این نسل  و آن نسل

پای بر پله ی من

سوی فردا بروند

و غریبانه فراموش شوم

اسم من گم شده است...

"روزت مبارک معلم مهربانم"

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 12:6 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد.

نمی خواهم بدانم کوزه گر ازخاک اندامم چه خواهد ساخت.

ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست طفلکی گستاخ وبازیگوش واو یکریز وپی درپی

 دم گرم خویش را در گلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد.

بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را.

دکتر شریعتی

 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/12ساعت 10:39 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

دیوار را خراب کن

 

غروب پشت پنجره دیدنی نیست

 

دیوار را خراب کن

 

حس زندان خواستنی نیست

 

دیوار را خراب کن

 

از پشت دیوار صدایت شنیدنی نیست

 

دیوار را خراب کن

 

هرچند... پیچک به آن دلباخته است

 

دیوار را خراب کن

 

گرچه... اتاقکی به آن تکیه داده است

 

دیوار را خراب کن

 

چشمم توان ندیدنت را ندارد دیگر

 

دیوار را خراب کن

 

دستم ،حرم دست گرمت را می خواهد

 

دیوار را خراب کن

 

پیش از آنکه به جای تو،به قامت سردش تکیه کنم

 

دیوار را خراب کن

 

دیوار غروب را...

 

دیواربغض را...

 

دیوار محبس دل را...

 

و مرا دعوت کن...به بلندای دل پرمهرت!

 

دیوار را خراب کن...


نوشته شده در شنبه 89/2/11ساعت 12:36 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

ساده بودم،

تو نبودی،

باران بود.

 

در کوچه تنهایی،

زیر سایبان وحشت،

از خیس شدن  فرار میکردم.

 

در انتهای کوچه،

تک درخت غربت! صدایم کرد.

 

در جستجوی تو آن شب،

زیر باران،

بوی نمناک جدایی را

از شاخه درخت غربت چیدم.

 

باز هم  در پی ات ،

سرتاسرخیابان غم را گشتم.

 

ساده بودم،

تو نبودی ،

باران بود.

 

ولی هنوز،

به دنبال گمشده ام ،

هر شب کوچه ها را میگردم،

حتی ، زیر باران.


نوشته شده در سه شنبه 89/2/7ساعت 4:34 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

همه می پرسند:

چیست در زمزمه ی مبهم آب؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید

روی این آبی آرام بلند

که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال

چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده ی جام؟

که تو چندین ساعت

مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر

نه به آب

نه به برگ

نه به این آبی آرام بلند

نه به این خلوت خاموش کبوتر ها

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم

من،مناجات درختان را،هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

نبض پاینده ی هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را،تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو،به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو درافتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز

تو بگیر

تو ببند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو

قصه ی ابر و هوا را،تو بخوان

تو بمان با من ، تنها تو بمان

در دل ِساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش

 


نوشته شده در سه شنبه 89/2/7ساعت 6:30 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

 روی خندان تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید

و تکان دادن سر

که مهم نیست زیاد!

عاقبت مرد!

                                        افسوس!


نوشته شده در دوشنبه 89/2/6ساعت 3:47 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

پروردگارا!

پروردگارا! دعایم به درگاه تو این است:

بی نوایی و تنگ چشمی را از دلم ریشه کن ساز  و از بیخ و بُن برکن.

اندکی نیرویم بخش تا بتوانم بار شادی ها  و غم ها را تحمل کنم.

نیرویی به من ارزانی فرما تا عشق خود را در خدمت و کمک ثمر بخش سازم.

توانی به من عطا فر ما که هیچ گاه چیزی از بی نوایی نستانم و در برابر گستاخ و مغرور زانوی دنائت خم نکنم.

قدرتی به من بخشا تا روح خود را از تعلق به جیفه های ناچیز روزگار بی نیاز کنم و از هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزادش سازم.

و نیرویی به من ده تا قدرت و توان خود را از روی کمال عشق و نهایت محبت تسلیم خواسته ها و رضای تو کنم.


نوشته شده در سه شنبه 89/1/31ساعت 5:54 عصر توسط مختار تندر نظرات ( ) |

 

زندگی یک بازی دردآور است

زندگی یک اول بی آخر است

زندگی کردیم اما باختیم

کاخ خود را روی دریا ساختیم

لمس باید کرد این اندوه را

بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را با همین غم ها خوش است

با همین بیش و همین کم ها خوش است...


نوشته شده در دوشنبه 89/1/30ساعت 7:19 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد...

وسعت تنهائیم را حس نکرد...

در میان خنده های تلخ من..

گریه پنهانیم را حس نکرد...

در هجوم لحظه های بی کسی...

درد بی کس ماندنم را حس نکرد...

آن که با آغاز من مانوس بود...

لحظه پایانیم را حس نکرد ...


نوشته شده در یکشنبه 89/1/29ساعت 10:17 صبح توسط مختار تندر نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak